زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

سرباز کوچولو

این روز های من1

سلام عزیزم خوبی عسلم ؟ من دیروز اخرین امتحانم رو هم دادم خداروشکر این ترمم به خوبی تموم شد ولی به جز دوتا امتحان اولم که خیلی حالم بد بود و قرار نبود اصلا برم امتحان بدم ولی بقیه رو دیگه خداروشکر حالم بهتر شده بود  تقریبا میشه گفت که همه رو خوب دادم ولی برا زبان تخصصی خیلی میترسم دعا کن برام مامانی که دیگه نخواسته باشم ترم بعد بگیرم. منو و بابایی خیلی دوست داریم خوشکلم   ...
31 خرداد 1393

اولین سونوگرافی

سلام عزیز دل مامان دیروز وقت دکتر داشتم عسل مامان با کلی استرس رفتم دکتر چون باید سونو میشدم و معلوم میشد که قلب کوچولوت تشکیل شده یا نه  . دقتی خوابیدم روی تخت مطب و اماده شدم برای سونو خیلی حالم بد بود ولی همین که خانم دکتر گفت که قلب تشکیل شده و بچه ات سالمه انگار همه ی دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم.و خدارو شکر کردم اینقد که کلی سوال داشتم از خانم دکتر که قرار بود بپرسم ولی دیگه یادم رفت . اینم اولین عکس از تو کوچولوی خوشکلم خدایا توکل کردم به اسم اعظمت و مطمئنم بهترین ها رو برایم در نظر گرفته ای...  خدایا دیروز که قلب فرزندم می تپید و از سلامتی اش تا حدودی خیالم راحت شد ه...
22 خرداد 1393

مامانی و بابایی

در ادامه... برای اینکه از بودنت مطمئن بشیم. شنبه سوم خرداد با بابایی رفتیم درمانگاه و آزمایش خون دادم. که تقریبا ساعت 10 صبح بود که خاله وجیهه‌ات زنگ زد و گفت که آزمایش مثبت است. منم زنگ زدم به بابایی و این خبر خوش رو بهش دادم. بابایی هم ظهر با یه جعبه شیرینی اومد خونه مامان جونت (مامان من). ششم خرداد دوباره رفتم دکتر. برای اینکه هم پرونده تشکیل بدم و هم اینکه دکترت مشخص بشه وتو این 9 ماه برم پیشش و تحت نظر اون باشم. دکتر بهم گفت که باید تا دو هفته دیگه که قراره قلب شما تشکیل بشه من استراحت کامل کنم و مواظب خودم باشم. اما چون سرما هم خوردم 4 روز کامل همه اش خوابیدم و تو این چند روز هم اصلا حالم خوب نبود؛ و...
14 خرداد 1393

مامانی و بابایی

سلام عزیزم این تقریباً اولین پستی هست که خودم دارم برات می‌نویسم. عزیزدلم! خیلی خوشحالم که خدا تو رو بهمون داد. الآن تقریباً  دو هفته است که می دونم که تو رو دارم. برای همین می خوام خاطره اون روزی که اومدن تو رو فهمیدیم رو برات تعریف کنم. می خوام از اولین خاطره مشترک بین من و تو بابایی حرف بزنم. پس باید کمی صبور باشی تا برات خاطره رو تعریف کنم. عزیز دلم که تو باشی! امسال که به اعتکاف رفتم اصلا حالم خوب نبود.من رو گذاشته بودن مسؤل انتظامات برای همین هر وقت که کارم تموم می‌شد می‌اومدم و می‌خوابیدم. حس و حال زیاد خوبی نداشتم. همین هم باعث شد که دو تا از دوستام که درجری...
14 خرداد 1393
1